سکوت پرحرف

عشق .دنیای بچه ها.زندگی .خداخدا

سکوت پرحرف

عشق .دنیای بچه ها.زندگی .خداخدا

سکوت پرحرف

نداره خودتون توضیحش بدید اصلا توضیح و نتیجه همه چی دست خودتونه حتی خودتون میتونید جهنمتون و بهشت کنید میگم جریانشو

حکایت عشق بی شین و بی قاف ما

علم ادبیات داریم...خیلی خانوم خوب و متینی هست ها...
ولی این لامصب فرا اسلوموشنه،ینی وقتی درس میده اعصاب منو سوراخ می کنه
سر کلاسش معمولا کارهای متفرقه انجام میدم...
امروز خیلی اتفاقی از تو کتابم چشمم خورد به این متن... و چقدر هم باهاش همزاد پنداری کردم...
بار ها خوندمش و یه جا هم حس کردم دیگه نمیتونم...هرچقدر که بیشتر خوندمش،بیشتر بغض کردم.
اونقدر برام ارزش داره که حاضرم کلی وقت بذارم و تایپش کنم.



مردی تا پیشانی در اندوه فرو رفت...


داشت شروع می شد که خفه اش کردم.درست وسط جمله بود که نقطه گذاشتم.نمی خواستم کلام تمام شود.نمی خواستم جمله معنا پیدا کند.نیمه شب بود،گمانم.ناگهان آمد.یا بهتر بگویم داشت می آمد که من یک گام پس رفتم.نقطه را گذاشتم و عقب کشیدم.نقطه را گذاشته بودم وسط کلمه.
حتی فرصت تمام شدن کلمه را هم نداده بودم چه برسد به تمام شدن جمله.نمی دانم نقطه را کجای کلمه گذاشته بودم.شاید روی دال یا بر قوس واو یا روی لبه ی دندانه ی سین.بس که با شتاب این کار را کرده بودم.بس که می ترسیدم.دست هام انگار مرتکب قتل شده باشند،از هیجان و اضطراب می لرزیدند.انگار کسی را نیامده کشته بودم.دست هام را گذاشته بودم روی گلوش و فشار داده بودم.وقتی داشت خفه می شد،چیزی نگفت.تقلا نکرد.التماس نکرد.فقط نگاهم کرد.صبر کرد تا ذره ذره بمیرد.دست هام را آنقدر آنجا نگه داشتم تا چشم هام خیس شدند.تا انگشتانم سست شدندتا حس کردم دارم سر می خورم در چیزی که نمی دانم چیست.انگار در چیزی لزج و چسبناک،ذره ذره فرو می رفتم،پایین و پایین تر،تا زانو.
خودم می خواستم.شکایتی نداشتم.نمی خواستم آن قصه ی اهورایی باز تکرار شود.نمی خواستم سوار سرسره ای شوم که نتوانم میانه ی راه متوقف شوم.یک بار دچارش شده بودم.نمی خواستم باز مرثیه تکرار شود.موج نیرومندی بود که می آمد و من دیگر خسته تر از آن بودم که در برابرش بایستم یا حتی به جایی یا کسی پناه ببرم.
و این همه،و شدت این موج ویرانگر،به خاطر آن بود که او می دانست،یعنی می فهمید
و هیچ چیز و هیچ چیز و قسم می خورم هیچ چیز،نه،هیچ چیز مثل فهمیدن مرا در هم نمی کوبد.وقتی کسی ادراک نمی کند یا کم ادراک می کند،من می توانم دانایی ام را هیولا وار بر او بگسترانم و از حیرت و بهت و شگفتی اش کیف کنم،اما او می فهمید.او به شدت و با سادگی اعجاز آوری همه چیز را می فهمید.آن قدر که گاهی روح مرا کنار دیوار می گذاشت و بعد با یک حرف ساده به آن شلیک می کرد.چند بار این کار را کرد و من هر بار می دیدم که روحم خم می شد و در خود مچاله می شد و می افتاد آنجا،پای دیوار.
خوب می دانست جادوی مرا چطور با یک کلمه باطل کند.من دایم در کوچه های تنگ و شیب دار معناهای سخت می دویدم و از نفس می افتادم و او اما تنها با گامی به من می رسید.گاهی برای گریزی از او یا اثبات برتری ام با شتاب میرفتم.آنقدر با شتاب که همه، بی گمان همه، جا می ماندند.در تنگ ترین و شلوغ ترین کوچه ها به سرعت می دویدم  اما وقتی به عقب نگاه می کردم،بهت زده می شدم.ایستاده بود درست پشت سرم.بی هیچ تقلایی،بی هیچ فشاری.باز فرو رفتم.این بار تا سینه،گمانم.اگر نقطه را نمی گذاشتم آنجا،اگر آن جمله را نمی کشتم لابد می خواست تا آخرین سطر،تا آخرین کلمه ی روحم،جلو بیاید و آن را بخواند.
از اینکه مبهم ترین و نگفتنی ترین و پنهان ترین و پر معنا ترین و پاک ترین حرف ها را که با سلوک وحشتناک روحی کشف کرده بودم و به سادگی بستن گره ی روسری اش یا جلو کشیدن آن،یا عقب زدن موهای روی پیشانی اش می فهمد،دچار هیجان سکر آوری می شدم که مستی هیچ باده ای نمی توانست کسی را این چنین سر مست کند.انگار آن بالا ایستاده بود و مرا که لای مشتی مفهوم گنگ و لغزنده دست و پا می زدم می پایید.
من در برابرش،در برابر دانایی اش،در برابر فهمیدن هایش،مثل کودکی بودم در برابر دریایی از ماشین ها در بزرگراهی بی انتها...
وحشت زده و ناتوان و پر از بهت و حیرت و ترس.من هیچ گاه از زیبایی چهره ای یا چشمی یا نگاهی یا لبخندی،این چنین درمانده نمی شوم که از زیبایی و شکوه و بزرگی و توانایی دانستن و فهمیدن روحی پیچیده و وسیع.
انگار در او شنا می کردم.نه آن چنان که در استخری حقیر که دایم سرتان بخورد به دیوار های چهار طرفش یا پاهایتان برسد به کف عمقش.دریا بود انگار.می گفت بیا و من فرو می رفتم در او.می دویدم در او.انگار دیوار نداشت.انگار کف نداشت.سقف نداشت.تنگ تنگی نبود که ماهی روحتان مدام دیواره هایش را لمس کند.هر چه بود آب بود و امکان.امکان دویدن.پریدن.شنا کردن.جیغ کشیدن.ستایش کردن.سجده کردن.گریستن.و همین مرا بیشتر می هراساند.همه ی ترس من از این حقارت بود.از محاط شدن در کسی که پایانی نداشت.یا دست کم برای من نداشت.
برای همین بود که نقطه را گذاشتم.وقتی نقطه را می گذاشتم،کنارم بود.تنها چند سانتی متری ام.در یکی از پیچ های تند که به سرعت می دویدم،لحظه ای بی هوا برگشتم تا نگاهش کنم که دیدم با فهمش چنان مرا در کنج حقارت بار دانایی ام درهم کوبید که روحم مچاله شد.به زانو در آمد.گریست.نمی دانست او.این را نمی داند.نمی دانست به چه اتهامی چیزی نیامده باید بازگردد.همان جا بود که با بی رحمی نقطه را گذاشتم.و دور شد.انگار مشقی نیمه تمام...یا سیبی کال...یا عشقی بی قاف،بی شین، بی نقطه...

حال من دور خواهم شد.تا آنجا که از افق مکالمه ی نیرومند او،در کسی یا چیزی پناه بگیرم.من دور خواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همه ی زیبایی های فهمیدن هایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز در نخواهند یافت.نه،هرگز در نخواهند یافت.حتی ذره ای در نخواهند یافت.و خوب میدانم جز من،جز این من از نفس افتاده،هیچ روحی نمی تواند اورا آن چنان که هست،آن چنان که نیازی به تا کردن و کوچک کردن و مچاله کردنش نباشد،ادراک کند.و این،این گذاشتن ناگهانی نقطه در دل کلمه،این سلاخی و کشتار کلمه،پر معناترین و بزرگترین و غم بار ترین و غریب ترین و تلخ ترین و عمیق ترین تراژدی روح انسانی است.اکنون تا چشم ها فرو رفته ام.نفس ام را در سینه حبس کرده ام و منتظرم.دیگر چیزی باقی نمانده است.شاید دقیقه ای،ثانیه ای،لحظه ای،اندکی درنگ،تنها اندکی،تنها اندکی درنگ کافی است تا از پیشانی ام هم بگذرد.از پیشانی که گذشت دیگر تمام شده است.آن موج نیرومند،آن حرف نیم تمام،آن گلوله ها،آن تقابل نابرابر دو روح،و خیلی چیز های دیگر، و همه چیز...

 

  • ابوالفضل قشقائی زاده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">