سکوت پرحرف

عشق .دنیای بچه ها.زندگی .خداخدا

سکوت پرحرف

عشق .دنیای بچه ها.زندگی .خداخدا

سکوت پرحرف

نداره خودتون توضیحش بدید اصلا توضیح و نتیجه همه چی دست خودتونه حتی خودتون میتونید جهنمتون و بهشت کنید میگم جریانشو

۷ مطلب با موضوع «داستانی جالب ااز تخیلات» ثبت شده است

نمیدونم های چه کنم

حالا
من خوشحآآآآآآآآل که رفته تو فکر و از طرفی هم تو فکر این بودم که برش دارم ببرم !!!
دستشو گرفتم
کم کم خداحافظی کنیم بریم
یعنی آقاتون جواب میده ؟؟
گفتم آره
من مطمئنم
گفت : ( پدرش چند وقت پیش سوخته بود ، تو یه آتش سوزی کوچیک ) پس من یه حاجتی دارم اگه بده چادری میشم درست مثل خودت
گفتم زودی خداحافظی کن
دیرمون میشه ...
میخواست بمونه به هوای ارتشی ها
ولی از ترس آبرو و اعصاب خورد بردمش
تو راهرو تو این جا هایی که به سوالات شرعی پاسخ میدن یه دفه ای وایساد !
یه چیزایی می گفت که من از خجالت بنفش شده بودم
دستشو گرفتم
تندی کشیدمش
و در عین رفتن عذر خواهی کردم ...
خاک ِ عالم !!!
ئه ! عزیزم شمایی ؟
یا الله !!!!
یه آشنا دیده بودم :|
دقیقا همون موقعی که سوالات رو میپرسید هیوا من رو دیده بود !!!
چه کنم چه نکنم
زودی خداحافظی کردیم و اومدیم
بیرون تا رسیدیم
روسریشو برداشت !
ئه ! دختر چت شده ؟! صیغه محرمیت خوندی با همه ؟
موهاشو درس کرد و دوباره سرش کرد
نه منتظر بودم حجت الاسلام که هستی ! تو برام بخونی !!!
چشم غره رفتم
لج کرد
مانتو شو در آورد :|
ای بابا !!!              

نمیدونم 6

ــــ پیش ِ شهدا ...
جا خورد
خیلی بد ...
ـــ اونا دیگه مُردن ما واس چی باید بریم پیششون ...
مگه ما بیکاریم من سر قبر فامیلام نمیرم ...
پاشم بیام اونجا ...

نمیدونم 5

رو کرد به خادم :
من میخوایم چیبس بخورم !!! بخورم ؟ گرسنمه ! هیچی نخوردم
اصلا جواب نده چه بخوای چه نخوای می خورم !!!
خادمه مونده بود چی بگه !!! دلم سوخت براشون .. :|
یه لحظه حس کردم بچه کوچیک باهامه ! الان چیبس رو باز می کنه و آرووم مشغول خوردن میشه و منم راحت میشم !
تو همین افکار بودیم که گروه ارتش کار رو خراب کرد ...

نمیدونم 4

تا دعای توسل جالب شد نه ؟ : )
ما هیوا خانوم رو جلو انداختیم ... :
تو همین بحثا بودیم که من نمی خونم و تو بخون و اینا که خانومه خودشون رفتن یه نفر دیگه رو پیدا کردن
ــ از دست تو هیـــوآ ( حس ِ از دست دادن یه فرصت طلایی رو داشتم ! )

نمیدونم 3

تا جایی رسیدیم که اومدن مبالغ و نامه های داخل ضریح رو جمع کنن و ما در حال نوشتن بودیم
ــ میخوای شمارومو بندازم تو ضریح بعد اینکه پیگیری کردن خبر بدن
ــ توخیلی علاقمندی شمارتو به من بده :|
ــ ببینم نمیخوای واس ِ آقاتون نماز بخونی ؟؟؟
تو همین گفتگو ها بودیم که یه دفعه چند تا گنجشک از بالای ضریح اومدن تو ...
من رفتم جلو ...
ــ آخیــــــــــــــ الهیـــــــــ پاشو پاشو بیا اینجا جوجو ببین !
تو همین حین یه صدای جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغـــــــــــــــ ... فضا رو پر کرد
همچین جیغ زدا !
فکر کردم شیری پلنگی چیزی داره میره سمتش
نگو جوجو بود ...
ـــ اییــــــــــ اینا چجوری میان اینجا مگه فضا بسته نیست ؟؟؟
آدم امنیت نداره اییـــ
ـــ نمیدونستم آدم خوارن ...
بلند شد ...
شروع کرد به راه رفتن و منم از ترس اینکه آبروریزی نکنه و دسته گل به آب نده دنبالش راه افتادم ...
ـــ چه بی کلاس !

نمیدونم2

تا جایی رسیدیم که دیدمشون که داشتن رو در و دیوار یادگاری مینوشتن !!!!
خب بالاخره با زور بلندش کردم ...
نشوندمش بغل خودم پیش آقا
یه کاغذ بهش دادم ...
یکی هم خودم برداشتم

نمیدونم

یه بنده خدایی چند روز گیر داده بودن که شما چادری هستی من دوست دارم با شما بیام جاهایی که میری ...
گفتم بسم الله
من فردا میرم مرقد پایه ای ؟؟؟ بریم با هم دیگه ...
اولش که اومدیم وارد بشیم هی تو راه عکس امام (ره) و رهبر رو تا میدید میگفت :
ئــــه ! آقا !!! آقاس ؟!