نمیدونم 4
- يكشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۱۵ ب.ظ
تا دعای توسل جالب شد نه ؟ : )
ما هیوا خانوم رو جلو انداختیم ... :
تو همین بحثا بودیم که من نمی خونم و تو بخون و اینا که خانومه خودشون رفتن یه نفر دیگه رو پیدا کردن
ــ از دست تو هیـــوآ ( حس ِ از دست دادن یه فرصت طلایی رو داشتم ! )
ــ دلت می خواست خودت می رفتی
ــ خوبه خوبه ! دیگه بسه الانم میشینیم همین جا گوش می کنیم ... ، قبول ؟؟؟
ـــ من گوش نمی کنما !
ـــ بشین !
و دعای توسل شروع شد ...
اول که پشت به پشت نشسته بودیم ولی بعد کم کم اومد پیشم ...
کنارم نشست
و شروع کرد به تکرار کردن با کسی که بلند می خوند ...
داشت شاخام در میومد ...
( اولین جرقه ها از همین دعای توسل بود )
اکثرا اشتباه می گفت ولی چیزی نگفتم ...
با اینکه گاهی اطرافیان بهش تذکر میدادن اشتباه می خونی ولی باز حتی یه ذره صداشو پایین نیاورد
سرشو تکیه داده بود به دیوار
یه لحظه حسرت حالشو داشتم ...
دعا که تموم شد پرسید ازم که کی میریم و کجا میریم ؟
ــ ساعت 11 خوبه ؟ (ساعت حدودای ده بود )
ــ اوووووه تا اون موقع میخوای منو نگاه کنی !؟ چیکار می کنی مگه !؟ بلند شو بریم من حوصله ندارم !!!
به اصرار من اومدیم با هم بریم تا قبور اطراف ضریح رو ببینیم ( همسر امام (ره) و ... ) رو ببینیم و فاتحه ای بخونیم ...
براش جالب بود ...
تا اینکه سر ِ قبر ِ همسر امام (ره ) یه دفعه شروع کرد :
بعد بگین اسلامی اسلامی
بدبخت یه عکس ازش نذاشتن
جواب ندادم ...
یه گوشه ای نشستیم
رو کرد به خادم :
- ۹۳/۱۲/۰۳