سکوت پرحرف

عشق .دنیای بچه ها.زندگی .خداخدا

سکوت پرحرف

عشق .دنیای بچه ها.زندگی .خداخدا

سکوت پرحرف

نداره خودتون توضیحش بدید اصلا توضیح و نتیجه همه چی دست خودتونه حتی خودتون میتونید جهنمتون و بهشت کنید میگم جریانشو

کدام آیه از قرآن امید بخش تره

حضرت علی(ع) بر جمعی وارد شده و از آن‌ها سؤال فرمودند:

«آیا می‌دانید امیدبخش‌ترین آیه قرآن کدام است  .»

هرکس به فراخور حال خویش آیه‌ای را عنوان کرد بعضی‌ها گفتند آیه «ان الله لایغفر اَن یشرک به و یغفر مادون ذالک» یعنی خداوند جز شرک گناهان دیگر را می‌بخشد، برخی‌ها نیز گفتند آیه «و من یعمل سوءً او یظلم نفسه ثم یستغفر الله یجد الله غفوراً رحیما» یعنی هرکس خلافکار و ظالم باشد ولی استغفار کند خداوند را بخشنده و مهربان خواهد یافت.  همچنین بعضی‌ها گفتند آیه قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لاتقنطوا من رحمه الله ان الله یغفرالذنوب جمیعا، یعنی ای بندگان من که در حق خود اسراف کرده‌اید از رحمت خدا مأیوس نشوید، زیرا او همه گناهان را می‌بخشد.  بعد از اینکه حضرت نظرات را شنید فرمود از حبیب خودم رسول خدا(ص) شنیدم که فرمودند: امیدبخش‌ترین آیه قرآن آیه 114 سوره هود معروف به «اقم الصلوه» است.  (و اَقِمِ الصَّلوه طَرَفَیِ النَّهار و زُلَفاً مِنَ اللّیلِ اِنَّ الحَسَنات یُذهِبنَ السِّیئات ذالک ذِکری للذّاکرینَ ) و نماز را در دو طرف روز (اول و آخر) و اوایل شب بپادار (زیرا) به درستی که کارهای نیکو (همچون نماز) بدی‌ها را محو می‌کند و این (فرمان) تذکری است برای اهل ذکر.  سپس پیامبر اکرم(ص) فرمودند: «یا علی، سوگند به خداوندی که مرا بشیر و نذیر به سوی مردم مبعوث کرد وقتی که انسان وضو بگیرد گناهانش ریخته می‌شود و زمانی که رو به قبله کند، پاک می‌شود، یا علی مثال اقامه‌کننده نمازهای روزانه مثل کسی است که هر روز پنج مرتبه در نهر آبی که جلوی منزل اوست خود را شستشو کند.  پیامبر اکرم(ص) از یاران خود سؤال کردند: «اگر بر در خانه یکی از شما نهری از آب صاف و پاکیزه باشد در هر روز پنج بار خود را در آن شستشو دهد، آیا چیزی از آلودگی و کثافت در بدن او می‌ماند، در پاسخ عرض کردند: نه، فرمود نماز درست همانند این آب جاری است هر زمانی که انسان نماز می‌خواند گناهانی که میان دو نماز انجام شده است، از میان می‌رود.

حرف دل من

درود و سلام و صلوات و تحیت های همیشگی بر خدا و بر محمد پیامبر عظیم الشان اسلام و بر ال مطهر و بزرگوارش.

الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل الفرجهم

سلام

سلام دوست عزیزم.

خوبی؟

تو خوبی! مگه اینکه ما با گناهامون ناراحتت کنیم مثل امام زمان (عج) که ناراحتش میکنیم.....

نمیخواستم دوباره واست تو وب چیزی بنویسم اما انگار خودت خواستی بنویسم شایدم نه، من یکدفعه به ذهنم رسید که این کارو انجام بدم اما من دوست دارم فکر کنم که تو خواستی....ان شاءالله.

راستش یه حاجت بزرگ دارم که خیلی زیاد برام مهمه، معذرت میخوام که تاریخ معین میکنم "منو ببخش" اما میخوام تا 5 فروردین یعنی تا یه روز بعد از شهادت بانوی دو عالم خانوم حضرت فاطمه الزهرا (س) براورده بشه ان شاءالله.

ازت خواهش میکنم دوست شهیدم کمکم کن تا اون روز حاجت روا بشم دوست عزیزم محمد رضا جان.

اصلا نمیخواستم این مطلبو بنویسم یه دفعه به ذهنم رسید امیدوارم کار خودت باشه عزیزم...

کمکم کن مثل همیشه که به همه کمک میکنی.

ان شاءالله که هر کسی هر حاجتی داره اگر به صلاحشه براورده بشه الهی امین.

راستی نذرمو که میدونی خواهش میکنم قبولش کن.

البته شاید احتیاج نداشته باشی اما تو کتاب یا زهرا خوندم که دوست داشتی حتی بعد از شهادتت زیاد برات فاتحه بخونن و زیاد باقی الصالحات داشته باشی...

عین جملت این بود: "من دوست دارم زیاد برام فاتحه بخونند. زیاد باقی الصالحات داشته باشم. می خوام بعد از مرگ وضعم بهتر بشه. بعد ادامه دادی: من دوست دارم هر کاری می توانم برای مردم انجام بدم. حتی بعد از شهادت! چون حضرت امام گفت: مردم ولی نعمت ما هستند."

پس کمکمون کن. برامون دعا کن.

خیلی میخوام این حاجتم براورده بشه عزیزم کمکم کن .الهی امین.

الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل الفرجهم.

عزیزم خیلی "دوستت دارم" انقدر که حتی خودمم نمی دونم فقط بعضی موقع ها یادم میاد وقتی عمیقا بهت فکر می کنم می فهمم که چقدر دوستت دارم...

شهید تورجی

دوستان عزیزم: لطفا روح شهید محمد رضا تورجی زاده رو با یک فاتحه و یک صلوات و یک یا زهرا(س) شاد کنید.

التماس دعا

یا زهرا


صحبت بابچه دباره اوس کریم

اثر: ربی داوید ولپ

صحبت با بچه ها درباره خدا ، کلید اصلی برای شناخت خودشان است

koodakan کودک و خد-ا"پدر و مادر خدا چه کسانی هستند؟"، " اگر خدا بسیار قدرتمند است، پس چرا از پیش آمد حوادث بد جلوگیری نمی‏کند؟". "آیا خدا عبادات مرا می شنود؟"
سئوالات درباره خدا بسیار زیاد است. در واقع این پرسش ها به نوعی مانند سئوالاتی است که والدین نیز آنها را در ذهن خود مطرح می کند، ولی به شکل زبان دیگر. اما به هر حال اینها سئوالاتی هستند که ما باید به آنها پاسخ دهیم.
پاسخ ما به این پرسش ها، دید کودکان را به دنیا باز می کند .ما از آنها انتظار داریم که چه چیز را باور کنند؟ اینکه آنها محصولات یک سری فعل و انفعالات شیمیای قدیم هستند ، یا ذراتی از وجود الهی؟ صرف نظر از فلسفه ای که برای هر کدام از این موارد وجود دارد، ما به عنوان والدین مسئول هستیم که در برابر کودکانمان صادق باشیم و بحث ها و سئوالات آنها را به شکلی سازنده جوابگو باشیم.
صحبت با بچه ها درباره خدا، کلید اصلی برای شناخت خودشان است. تصور می شود که کودکان از اهمیت زیادی برخوردار هستند . اما چرا آنها مهم هستند؟ من از هزاران کودک سئوال کرده ام "شما چرا مهم هستید؟" تقربیاً پاسخ همه ، این جملات بوده است :"من نمرات خوبی می گیرم، من خوب ورزش می کنم، من دوستان خوبی دارم و پدر و مادرم مرا بسیار دوست دارند". همگی این جواب‏ها نادرست عنوان می شوند ، زیرا همگی بر اساس مواردی است که به انسان مربوط می شود، و قابل تغییر و تحول هستند. آیا ما همیشه می خواهیم با هوش ترین فرد کلاس باشیم؟ یا همیشه دوستانمان در کنارمان باشند و یا احساس کنیم والدینمان عاشق ما هستند؟ آیا واقعاً شما می خواهید اعتبار شخصی کودکتان بر اساس شرایط روحی تان باشد؟ هیچ عامل غیر قابل تغییری برای ارزش خودتان وجود ندارد؟
تورات در این زمینه تصور عمیق تری دارد: "خداوند افراد بشر را به صورت معنوی خودش آفریده است". (سفر پیدایش فصل یک: آیه 27) آیا ما می توانستیم بگوییم "همه کیفیت های درونی شما شگفت آورند ، اما در پس همه این کیفیت هاست که شما حائز اهمیت هستید ، زیرا شما صورتی از خداوند هستید؟ ذاتی در شما وجود دارد که فقط متعلق به خودتان است و آن همان جزء روحانی شماست؟ خداوند شما را دوست دارد و این عشق هرگز تغییر نمی کند؟" 
وقتی م این موضوع را فهمیدیم ، نه تنها به کودکانمان عوامل متفاوتی از ارزش خودشان را نسبت نمی دهیم، بلکه برای اعتبار شخصیشان عوامل غیر مشابه با دیگران را در نظر می گیریم . اینکه کودکی بگوید: "من مهم هستم زیرا والدینم مرا دوست دارند " این موضوع در مورد کودکی که والدینش او را دوست ندارند و یا کودکی که پدر و مادری ندارد ، چه چیز را به من می آموزد؟ در حالی که همگی آنها از دید خدا ، ویژه هستند.
آموزش کودکان درباره خدا همچون قدم گذاشتن در راهی برای داشتن یک زندگی معنوی است.
در زیر راهنمایی هایی برای شروع یک بحث درباره خداوند که ممکن است کودک و یاا والدین آغازگر آن باشد آمده است:
1-طرح سئوال: تحقیقات نشان می دهد که اکثر کودکان تا سن 6 سالگی تصوری از خداوند در ذهن خود دارند . در این مورد از آنها سئوال کنید . اجازه ندهید تصویر ذهنی قبلی ای که خود شما از این موضوع داشته اید، سطح کنجکاوی آنها را مشخص می کند ، اجازه دهید خودشان به این موضوع فکر کنند، بیاندیشید ، خیالبافی کنند و تصوراتی داشته باشند .اگر م این گفتگو را با بیان "حقیقت" و یا با طفره رفتن از جوابگویی قطع نکنیم، آنها افکار و اندیشه های خود را گسترش می دهند .
2- داستان سرایی :داستان ها باعث تشویق کودکان به شکل دادن تصوراتشان از شخصیت های داستان می شود. برای آموزش درباره خدا، داستان هایی را از تورات یا "میدراش" (روایت یهود که به شکل داستان هستند) بیان کنید. افسانه سرایی کنید و یا حوادثی از زندگی خود تعریف کنید. کودکان نسبت به مفاهیم انتزاعی ذهنی و منطقی کمتر رغبت و علاقه نشان می دهند تا درک مفاهیم قابل لمس و عملی. در شرح دستان ها، از زبان ساده استفاده کنید. به جای اینکه به کودک خود بگویید :"خدا ازهمه چیز آگاه است" به او بگویید :"خدا کسی است که به ما کمک می کند تا بزرگ شویم."
از فرزندان خود بپرسید "عشق در کجا قرار دارد؟ در پاسخ به او بگویید نمی توانیم آن را ببینیم ، ولی آن را احساس می کنیم .خدا نیز این گونه است."
3- نمونه های حضور خدا در زندگی : به فرزندان خود بگویید که خدا آنها را دوست دارد برای آنها توضیح دهید که دنیا پر است از آفریده هایی که خدا آنها را به وجود آورده .اگر زبانی که شما از آن برای این مثال ها استفاده می کنید ، غیر قابل فهم یا مشکل است، به دنبال راه هایی برای آسانتر کردن آن باشید .مثلاً بگویید:
"چه کسی تو را دوست دارد ؟ سئوالتان را از پدر و مادر ، پرستاران ، اولیا، مدرسه شروع و سپس به خدا اشاره کنید. به خاطر داشته باشید دین یهود پر است از مفاهیم عشق به خدا ، از تفیلا ها (نمازها) گرفته تا متن ساده تورات. معروف ترین بخش تفیلای روزانه در این زمینه ، شمع اسرائیل" است که ما را تشویق به دوست داشتن خدا می کند زیرا می گوید خدا نیز ما را دوست دارد .(این متن را اغلب بچه ها یاد می گیرند و کافی است شرح ساده ای از مفهوم آن ر برای ایشان تعریف کنیم.)
4- موضع دفاعی نگیرید: کودکان متفکر، به خصوص آنهایی که یکباره به دوران بلوغ می رسند، معمولاً به تفکرات مذهبی ما اعتراض می کنند . این نشانه ای از فکور بودن آنهاست . زمانی که ما عصبانی هستم یا نوعی حالت دفاعی از خود نشان می دهیم، احساس نارضایتی و ناراحتی خودرا نسبت به عقاید مذهبی آنها ابراز می کنیم. از اعترضات کودکان استقبال کنید . این طور تصور کنید که دلایل بسیار زیادی برای تردید در وجود خدا یا خیرخواهی او نسبت به بندگانش وجود دارد . بحثی را آغاز و به شکل منطقی و رضایت بخش دنبال کنید؛ نه یک انتقاد کوبنده را.
5- به دنبال پاسخ های بهتر باشید: سئوالات مشکل، لزوماً پاسخ های مشکل طلب نمی کنند ، مطمئن برای این گونه سئوالات نیز جواب های ساده وجود دارد . سعی کنید به پاسخ های ساده تری که احتمالاً یک کودک 6 ساله را می تواند راضی کند دست یابید. اما زمانی که کودک بزرگتر شده و ظرفیت بحث بیشتر را دارد، از پاسخ های از قبل پیش بینی شده استفاده نکنید ، بلکه ابتدا سئوال و موضع او را درک و سپس جواب مناسب داده یا او را در یافتن پاسخ یاری دهید.
در بسیاری از موارد به سئوالات دشوار خیلی زود می توان پاسخ داد ، مثلا در پاسخ به این سئوال که :"اگر خدا همه جا وجود دارد ، پس آیا در جیب من هم هست؟" می توان تفاوت بین پدیده های فیزیکی و غیر فیزیکی را توضیح داد. مثلاً بگوییم باد را نمی توان دید ، ولی فیزیکی است. یا عشق دیدنی نیست . از فرزند خود پرسید "عشق در کجا قرار دارد؟" در پاسخ به او بگویید نمی توانیم آن را ببینیم، ولی آن را احساس می کنیم. خدا نیز این گونه است.
در دین یهود تنها یک شکل تفکر برای تصور کردن خدا وجود ندارد . باور ما از لحاظ علم نظری به میزان ریشه فرهنگی و تاریخی قوی است. عارفانی که درباره خدا با تصورات بسیار واقعی سخن می گویند ، از روش هایی صحبت می کنند که در آنها افراد بشر باید تردیدهایشان را نسبت به وجود خدا از بین ببرند، و کمک کنند تا خداوند بتواند جهان را اصلاح کند. "میدراش" با گفتن ِداستان، اشاره به خدایی می کند که با بنی اسرائیل ، پا به سرزمین موعود می گذارد. در صحبت با کودکان حتی اشاره کنیم به این که خدا بسیار تنهاست. 
فلاسفه به خدایی اعتقاد دارند که فراتر از درک و شناخت انسان است .خدایی که گفته می شود ما قابلیت درک ذات حقیقی او را نداریم . برخی از خدایی سخن می گویند که بسیار از ما دور است ، برخی دیگر خدا را آنقدر نزدیک به انسان می دانند که اعتقاد دارند دورن آنهاست.
"میدراش" می گوید زمانی که خدا تورات را به قوم اسرائیل عطا کرد. مانند آیینه ای بود که در آن هرکس می‏توانست انعکاس تصور خود را ببیند. از لحاظ علم نظری ، خداوند با هر فردی به روش خاصی ارتباط دارد؛ خداوند به اشکال مختلف با حضرت ابراهیم ، اسحاق، یعقوب و فرزندانشان روبرو شد. ما نیز به روش های غیر مستقیم و متنوعی با او روبرو هستیم . نظرات در مورد خداوند همیشه مختلف هستند؛ وظیفه ما بحث و جستجو و اندیشیدن است .
هدف ما به عنوان واادین یا معلمان کودکان، فقط رسیدن به پاسخ ها نیست، بلکه رشد معنوی است . به خود اجازه دهیم راه های جستجوی معنوی به سوی ما باز باشند. یک بار دیگر ، مانند همیشه، از طریق آموزش به کودکانمان ، خود نیز آموزش ببینیم.
اینها برخی از تفکرات سنتی یهود درباره خدا است:
"و دوست بدار خدا خالقت را با تمام قلبت، با تمام جانت، و با همه ثروتت". (تثنیه: دواریم- فصل 6- آیه 5)
"مانند دهانت به گوشت ، خدا نیز به تو نزدیک تر است". (تلمود- رساله براخوت- صفحه 13 ب) این روش یک پدر دلسوز و مادری مهربان است . در تورات مقدس آمده است :
"من همچون پدر و مادرت نسبت به تو نزدیک هستم". (پسیقتا درراو کهنا- فصل 19- بند 3)
"خداوند بر من ظاهر شد و گفت : با محبت بی کران تو را دوست دارم، پس رحمتم را بر تو عرضه خواهم کرد". (یر‏میای نبی- فصل 31 آیه 3)

ترجمه: المیرا سعید

 

 

 

حکایت عشق بی شین و بی قاف ما

علم ادبیات داریم...خیلی خانوم خوب و متینی هست ها...
ولی این لامصب فرا اسلوموشنه،ینی وقتی درس میده اعصاب منو سوراخ می کنه
سر کلاسش معمولا کارهای متفرقه انجام میدم...
امروز خیلی اتفاقی از تو کتابم چشمم خورد به این متن... و چقدر هم باهاش همزاد پنداری کردم...
بار ها خوندمش و یه جا هم حس کردم دیگه نمیتونم...هرچقدر که بیشتر خوندمش،بیشتر بغض کردم.
اونقدر برام ارزش داره که حاضرم کلی وقت بذارم و تایپش کنم.



مردی تا پیشانی در اندوه فرو رفت...


داشت شروع می شد که خفه اش کردم.درست وسط جمله بود که نقطه گذاشتم.نمی خواستم کلام تمام شود.نمی خواستم جمله معنا پیدا کند.نیمه شب بود،گمانم.ناگهان آمد.یا بهتر بگویم داشت می آمد که من یک گام پس رفتم.نقطه را گذاشتم و عقب کشیدم.نقطه را گذاشته بودم وسط کلمه.
حتی فرصت تمام شدن کلمه را هم نداده بودم چه برسد به تمام شدن جمله.نمی دانم نقطه را کجای کلمه گذاشته بودم.شاید روی دال یا بر قوس واو یا روی لبه ی دندانه ی سین.بس که با شتاب این کار را کرده بودم.بس که می ترسیدم.دست هام انگار مرتکب قتل شده باشند،از هیجان و اضطراب می لرزیدند.انگار کسی را نیامده کشته بودم.دست هام را گذاشته بودم روی گلوش و فشار داده بودم.وقتی داشت خفه می شد،چیزی نگفت.تقلا نکرد.التماس نکرد.فقط نگاهم کرد.صبر کرد تا ذره ذره بمیرد.دست هام را آنقدر آنجا نگه داشتم تا چشم هام خیس شدند.تا انگشتانم سست شدندتا حس کردم دارم سر می خورم در چیزی که نمی دانم چیست.انگار در چیزی لزج و چسبناک،ذره ذره فرو می رفتم،پایین و پایین تر،تا زانو.
خودم می خواستم.شکایتی نداشتم.نمی خواستم آن قصه ی اهورایی باز تکرار شود.نمی خواستم سوار سرسره ای شوم که نتوانم میانه ی راه متوقف شوم.یک بار دچارش شده بودم.نمی خواستم باز مرثیه تکرار شود.موج نیرومندی بود که می آمد و من دیگر خسته تر از آن بودم که در برابرش بایستم یا حتی به جایی یا کسی پناه ببرم.
و این همه،و شدت این موج ویرانگر،به خاطر آن بود که او می دانست،یعنی می فهمید
و هیچ چیز و هیچ چیز و قسم می خورم هیچ چیز،نه،هیچ چیز مثل فهمیدن مرا در هم نمی کوبد.وقتی کسی ادراک نمی کند یا کم ادراک می کند،من می توانم دانایی ام را هیولا وار بر او بگسترانم و از حیرت و بهت و شگفتی اش کیف کنم،اما او می فهمید.او به شدت و با سادگی اعجاز آوری همه چیز را می فهمید.آن قدر که گاهی روح مرا کنار دیوار می گذاشت و بعد با یک حرف ساده به آن شلیک می کرد.چند بار این کار را کرد و من هر بار می دیدم که روحم خم می شد و در خود مچاله می شد و می افتاد آنجا،پای دیوار.
خوب می دانست جادوی مرا چطور با یک کلمه باطل کند.من دایم در کوچه های تنگ و شیب دار معناهای سخت می دویدم و از نفس می افتادم و او اما تنها با گامی به من می رسید.گاهی برای گریزی از او یا اثبات برتری ام با شتاب میرفتم.آنقدر با شتاب که همه، بی گمان همه، جا می ماندند.در تنگ ترین و شلوغ ترین کوچه ها به سرعت می دویدم  اما وقتی به عقب نگاه می کردم،بهت زده می شدم.ایستاده بود درست پشت سرم.بی هیچ تقلایی،بی هیچ فشاری.باز فرو رفتم.این بار تا سینه،گمانم.اگر نقطه را نمی گذاشتم آنجا،اگر آن جمله را نمی کشتم لابد می خواست تا آخرین سطر،تا آخرین کلمه ی روحم،جلو بیاید و آن را بخواند.
از اینکه مبهم ترین و نگفتنی ترین و پنهان ترین و پر معنا ترین و پاک ترین حرف ها را که با سلوک وحشتناک روحی کشف کرده بودم و به سادگی بستن گره ی روسری اش یا جلو کشیدن آن،یا عقب زدن موهای روی پیشانی اش می فهمد،دچار هیجان سکر آوری می شدم که مستی هیچ باده ای نمی توانست کسی را این چنین سر مست کند.انگار آن بالا ایستاده بود و مرا که لای مشتی مفهوم گنگ و لغزنده دست و پا می زدم می پایید.
من در برابرش،در برابر دانایی اش،در برابر فهمیدن هایش،مثل کودکی بودم در برابر دریایی از ماشین ها در بزرگراهی بی انتها...
وحشت زده و ناتوان و پر از بهت و حیرت و ترس.من هیچ گاه از زیبایی چهره ای یا چشمی یا نگاهی یا لبخندی،این چنین درمانده نمی شوم که از زیبایی و شکوه و بزرگی و توانایی دانستن و فهمیدن روحی پیچیده و وسیع.
انگار در او شنا می کردم.نه آن چنان که در استخری حقیر که دایم سرتان بخورد به دیوار های چهار طرفش یا پاهایتان برسد به کف عمقش.دریا بود انگار.می گفت بیا و من فرو می رفتم در او.می دویدم در او.انگار دیوار نداشت.انگار کف نداشت.سقف نداشت.تنگ تنگی نبود که ماهی روحتان مدام دیواره هایش را لمس کند.هر چه بود آب بود و امکان.امکان دویدن.پریدن.شنا کردن.جیغ کشیدن.ستایش کردن.سجده کردن.گریستن.و همین مرا بیشتر می هراساند.همه ی ترس من از این حقارت بود.از محاط شدن در کسی که پایانی نداشت.یا دست کم برای من نداشت.
برای همین بود که نقطه را گذاشتم.وقتی نقطه را می گذاشتم،کنارم بود.تنها چند سانتی متری ام.در یکی از پیچ های تند که به سرعت می دویدم،لحظه ای بی هوا برگشتم تا نگاهش کنم که دیدم با فهمش چنان مرا در کنج حقارت بار دانایی ام درهم کوبید که روحم مچاله شد.به زانو در آمد.گریست.نمی دانست او.این را نمی داند.نمی دانست به چه اتهامی چیزی نیامده باید بازگردد.همان جا بود که با بی رحمی نقطه را گذاشتم.و دور شد.انگار مشقی نیمه تمام...یا سیبی کال...یا عشقی بی قاف،بی شین، بی نقطه...

حال من دور خواهم شد.تا آنجا که از افق مکالمه ی نیرومند او،در کسی یا چیزی پناه بگیرم.من دور خواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همه ی زیبایی های فهمیدن هایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز در نخواهند یافت.نه،هرگز در نخواهند یافت.حتی ذره ای در نخواهند یافت.و خوب میدانم جز من،جز این من از نفس افتاده،هیچ روحی نمی تواند اورا آن چنان که هست،آن چنان که نیازی به تا کردن و کوچک کردن و مچاله کردنش نباشد،ادراک کند.و این،این گذاشتن ناگهانی نقطه در دل کلمه،این سلاخی و کشتار کلمه،پر معناترین و بزرگترین و غم بار ترین و غریب ترین و تلخ ترین و عمیق ترین تراژدی روح انسانی است.اکنون تا چشم ها فرو رفته ام.نفس ام را در سینه حبس کرده ام و منتظرم.دیگر چیزی باقی نمانده است.شاید دقیقه ای،ثانیه ای،لحظه ای،اندکی درنگ،تنها اندکی،تنها اندکی درنگ کافی است تا از پیشانی ام هم بگذرد.از پیشانی که گذشت دیگر تمام شده است.آن موج نیرومند،آن حرف نیم تمام،آن گلوله ها،آن تقابل نابرابر دو روح،و خیلی چیز های دیگر، و همه چیز...

 

عشق های اصلی

درباره عشق

درباره عشق

از بهار پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت تازه شکفته ام نمی دانم از تابستان پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت فعلا در گرمای وجودش غرقم نمی دانم از پاییز پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت در هزار رنگ ان رنگ باخته ام نمی دانم از زمستان پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت سرد است و بی رنگ از مادرپرسیدم عشق یعنی چه؟
گفت یعنی هرکه در این خانه است از پدر پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت یعنی تو از خواهر پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت هنوز به ان نرسیدم شبی از ماه پرسیدم عشق یعنی چه؟ شرمگین و خجل خود را در اغوش اسمان پنهان کرد شبی دیگر از ماه پرسیدم عشق یعنی چه؟ ماه با چهره ای باز و خندان گفت یعنی مهتاب برای دیدن چشمات ثانیه شماری 
می کنم واسه لمس کردن دستای گرمت بی قراری می کنم برای اینکه طاقت دیدن نگاتو داشته باشم روزی صد بار نگاهتو تجسم می کنم واسه جبران روزایی که بدون تو تنها بودم لحظه شماری می کنم تا بغلت کنم و بگم بهترین لحظات زندگی ام لحظات با تو بودن است.